خدا دانست به خر شاخ نداد...!!!
دنیای معدن: در خلوتنشینان جامعه، کسانی هستند که تا چشم کار میکند، در حاشیهاند؛ خاموش، بیصدا، بیدرخشش. اما وای از آن دم که روزگار به طاق بخت ایشان دستی رساند و تکهنانی از قدرت در دامانشان نهد؛ آنگاه است که فریاد میشوند، گردباد میشوند، زلزله میشوند؛ بهسان توفانی که از سکوت زاده شده باشد.
دلنوشته: محمد افخمی
و در اینجاست که میفهمی، چرا حکمت مردمان پیشین در یک ضربالمثل چکیده: خدا دانست و به خر شاخ نداد! که اگر میداد، وامصیبتا! زمین از چرخش بازمیایستاد!
چه بسیارند آنان که ظرف قدرت ندارند، روحِ تدبیر در وجودشان ندمیده، و با نخستین جرعهی اختیار، مست میشوند از بادهی نخوت، و آنچه را هست، ویران میکنند به خیال ساختن آنچه نیست. قدرت، در دستان تهیدستانِ فهم، شمشیریست در مشتِ کودکِ دیوانه.
و چه کسی بهتر از ملانصرالدین تا آیینهی این حقیقت تلخ باشد؟ همان مرد شوخچشم و زباندارِ روزگار که لبخند میسازد، اما پرده از واقعیت میدرد.
نقل است روزی ملا دو گاو داشت: یکی در زنجیر و دیگری رها. گاوِ آزاد، دل به دشت سپرد و گریخت، و ملا، دستپاچه و عرقریزان، به تعقیبش شتافت. اما نرسید؛ کفش از پا، نفس از سینه، و گاو از چشم رفت.
بازگشت؛ خسته، درمانده، و به گاوِ بسته چوب زد. مردم گرد آمدند و گفتند: ـ آنکه گریخت، رها بود؛ چرا این زبانبسته را میزنی؟
ملا، لبخندی تلخ زد و گفت: ـ آنکه رفت، رفت. اما این یکی… اگر بند از پایش بردارم، زمین را شخم میزند و هوا را میدرد!
این، سالها بند بوده و آزادی را در خیال خود هزاربار دویده؛ اگر رهایش کنی، چنان برود که آن فراری در برابرش، راهرفتن آهوی پیری باشد!
آری! گاه آنکه آرام است، نه از روی عقل که از روی اجبار است؛ و سکوتش، آتش زیر خاکستر. و اگر روزی مجال بیابد، بتازد و بتکاند، که دیگر نشانی از طویله و چوپان باقی نماند.
قدرت، آزمون بزرگیست؛ نه برای توانمندان، که برای خاموشانِ در انتظار. و وای از آن روز که دست نالایقان به افسار امور رسد؛ که آنگاه نه فقط رم میکنند، که دیگران را نیز رم میدهند!
دیدگاهتان را بنویسید